زمانه چنان شد که بود از نخست
|
|
بب وفا روی خسرو بشست
|
بجویی که یک روز بگذشت آب
|
|
نسازد خردمند ازو جای خواب
|
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
|
|
که کین سیاوش همی باز خواست
|
ببگماز بنشست یک روز شاد
|
|
ز گردان لشکر همی کرد یاد
|
بدیبا بیاراسته گاه شاه
|
|
نهاده بسر بر کیانی کلاه
|
نشسته بگاه اندرون می بچنگ
|
|
دل و گوش داده بوای چنگ
|
برامش نشسته بزرگان بهم
|
|
فریبرز کاوس با گستهم
|
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
|
|
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
|
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
|
|
چو رهام و چون بیژن رزمزن
|
همه بادهی خسروانی بدست
|
|
همه پهلوانان خسروپرست
|
می اندر قدح چون عقیق یمن
|
|
بپیش اندرون لاله و نسترن
|
پریچهرگان پیش خسرو بپای
|
|
سر زلفشان بر سمن مشکسای
|
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
|
|
کمر بسته بر پیش سالاربار
|
ز پرده درآمد یکی پرده دار
|
|
بنزدیک سالار شد هوشیار
|
که بر در بپایند ارمانیان
|
|
سر مرز توران و ایرانیان
|
همی راه جویند نزدیک شاه
|
|
ز راه دراز آمده دادخواه
|
چو سالار هشیار بشنید رفت
|
|
بنزدیک خسرو خرامید تفت
|
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
|
|
بپیش اندر آوردشان چون سزید
|
بکش کرده دست و زمین را بروی
|
|
ستردند زاریکنان پیش اوی
|
که ای شاه پیروز جاوید زی
|
|
که خود جاودان زندگی را سزی
|