داستان بیژن و منیژه

می آورد و نار و ترنج و بهی زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت برخیز و دل شاددار روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداری تباه ز اندیشه و داد فریاد خواه
جهان چون گذاری همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی یکی داستان امشبم بازگونی
که دل گیرد از مهر او فر و مهر بدو اندرون خیره ماند سپهر
مرا مهربان یار بشنو چگفت ازان پس که با کام گشتیم جفت
بپیمای می تا یکی داستان بگویمت از گفته‌ی باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ همان از در مرد فرهنگ و سنگ
بگفتم بیار ای بت خوب چهر بخوان داستان و بیفزای مهر
ز نیک و بد چرخ ناسازگار که آرد بمردم ز هرگونه کار
نگر تا نداری دل خویش تنگ بتابی ازو چند جویی درنگ
نداند کسی راه و سامان اوی نه پیدا بود درد و درمان اوی
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی بشعر آری از دفتر پهلوی
همت گویم و هم پذیرم سپاس کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس

چو کیخسرو آمد بکین خواستن جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه برآمد بخورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر بر آزادگان بر بگسترد مهر