| بیاراست گلشن بسان بهار | بزرگان نشستند با شهریار | |
| چو گودرز و چون رستم و گستهم | چو برزین گرشاسپ از تخم جم | |
| چو گیو و چو رهام کار آزمای | چو گرگین و خراد فرخنده رای | |
| چو از روز یک ساعت اندر گذشت | بیامد بدرگاه چوپان ز دشت | |
| که گوری پدید آمد اندر گله | چو شیری که از بند گردد یله | |
| همان رنگ خورشید دارد درست | سپهرش بزر آب گویی بشست | |
| یکی برکشیده خط از یال اوی | ز مشک سیه تا بدنبال اوی | |
| سمندی بزرگست گویی بجای | ورا چار گرزست آن دست و پای | |
| یکی نره شیرست گویی دژم | همی بفگند یال اسپان ز هم | |
| بدانست خسرو که آن نیست گور | که برنگذرد گور ز اسپی بزور | |
| برستم چنین گفت کین رنج نیز | به پیگار بر خویشتن سنج نیز | |
| برو خویشتن را نگهدار ازوی | مگر باشد آهرمن کینهجوی | |
| چنین گفت رستم که با بخت تو | نترسد پرستندهی تخت تو | |
| نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها | ز شمشیر تیزم نیابد رها | |
| برون شد بنخچیر چون نره شیر | کمندی بدست اژدهایی بزیر | |
| بدشتی کجا داشت چوپان گله | وزانسو گذر داشت گور یله | |
| سه روزش همی جست در مرغزار | همی کرد بر گرد اسپان شکار | |
| چهارم بدیدش گرازان بدشت | چو باد شمالی برو بر گذشت | |
| درخشنده زرین یکی باره بود | بچرم اندرون زشت پتیاره بود | |
| برانگیخت رخش دلاور ز جای | چو تنگ اندر آمد دگر شد برای |