داستان خاقان چین

برانگیخت آن بارکش را ز جای سوی لشکر خویشتن کرد رای
بکردار آتش دلاور سوار برانگیخت رخش از پس نامدار
همانگاه رستم رسید اندروی همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
زمانی همی داشت تا شد غمی ز بالا بزد خویشتن بر زمی
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست تهمتن ورا کرد با خاک راست
همانگاه کردش سر از تن جدا همه کام و اندیشه شد بی‌نوار
همه نامداران ایران زمین گرفتند بر پهلوان آفرین
همی بود رستم میان دو صف گرفته یکی خشت رخشان بکف
وزان روی خاقان غمی گشت سخت برآشفت با گردش چرخ و بخت

بهومان چنین گفت خاقان چین که تنگست بر ما زمان و زمین
مران نامور پهلوان را تو نام شوی بازجویی فرستی پیام
بدو گفت هومان که سندان نیم برزم اندرون پیل دندان نیم
بگیتی چو کاموس جنگی نبود چنو رزم‌خواه و درنگی نبود
بخم کمندش گرفت این سوار تو این گرد را خوار مایه مدار
شوم تا چه خواهد جهان آفرین که پیروز گردد بدین دشت کین
بخیمه درآمد بکردار باد یکی ترگ دیگر بسر برنهاد
درفشی دگر جست و اسپی دگر دگرگونه جوشن دگرگون سپر
بیامد چو نزدیک رستم رسید همی بود تا یال و شاخش بدید
برستم چنین گفت کای نامدار کمندافگن وگرد و جنگی سوار