داستان خاقان چین

ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ همی رفت برسان آذرگشسپ
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چنین گفت کین جای جنگ منست سر نامداران بچنگ منست
کجا رفت آن مرد کاموس گیر که گاهی کمند افگند گاه تیر
کنون گر بیاید بوردگاه نمانم که ماند بنزد سپاه
بجنبید با گرز رستم ز جای همانگه برخش اندر آورد پای
منم گفت شیراوژن و گردگیر که گاهی کمند افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد بدیده همی خاک باید سپرد
بدو گفت چنگش که نام تو چیست نژادت کدامست و کام تو چیست
بدان تا بدانم که روز نبرد کرا ریختم خون چو برخاست گرد
بدو گفت رستم که ای شوربخت که هرگز مبادا گل آن درخت
کجا چون تو در باغ بار آورد چو تو میوه اندر شمار آورد
سر نیزه و نام من مرگ تست سرت را بباید ز تن دست شست
بیامد همانگاه چنگش چو باد دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
کمان جفا پیشه چون ابر بود هم آورد با جوشن و گبر بود
سپر بر سرآورد رستم چو دید که تیرش زره را بخواهد برید
بدو گفت باش ای سوار دلیر که اکنون سرت گردد از رزم سیر
نگه کرد چنگش بران پیلتن ببالای سرو سهی بر چمن
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه نیامد همی از کشیدن ستوه
بدل گفت چنگش که اکنون گریز به از با تن خویش کردن ستیز