ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
|
|
همی رفت برسان آذرگشسپ
|
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ
|
|
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
|
چنین گفت کین جای جنگ منست
|
|
سر نامداران بچنگ منست
|
کجا رفت آن مرد کاموس گیر
|
|
که گاهی کمند افگند گاه تیر
|
کنون گر بیاید بوردگاه
|
|
نمانم که ماند بنزد سپاه
|
بجنبید با گرز رستم ز جای
|
|
همانگه برخش اندر آورد پای
|
منم گفت شیراوژن و گردگیر
|
|
که گاهی کمند افگنم گاه تیر
|
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
|
|
بدیده همی خاک باید سپرد
|
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
|
|
نژادت کدامست و کام تو چیست
|
بدان تا بدانم که روز نبرد
|
|
کرا ریختم خون چو برخاست گرد
|
بدو گفت رستم که ای شوربخت
|
|
که هرگز مبادا گل آن درخت
|
کجا چون تو در باغ بار آورد
|
|
چو تو میوه اندر شمار آورد
|
سر نیزه و نام من مرگ تست
|
|
سرت را بباید ز تن دست شست
|
بیامد همانگاه چنگش چو باد
|
|
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
|
کمان جفا پیشه چون ابر بود
|
|
هم آورد با جوشن و گبر بود
|
سپر بر سرآورد رستم چو دید
|
|
که تیرش زره را بخواهد برید
|
بدو گفت باش ای سوار دلیر
|
|
که اکنون سرت گردد از رزم سیر
|
نگه کرد چنگش بران پیلتن
|
|
ببالای سرو سهی بر چمن
|
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه
|
|
نیامد همی از کشیدن ستوه
|
بدل گفت چنگش که اکنون گریز
|
|
به از با تن خویش کردن ستیز
|