داستان خاقان چین

که تا کیست زان لشکر پرگزند کجا پیل گیرد بخم کمند
ابا آنک از مرگ خود چاره نیست ره خواهش و پرسش و یاره نیست
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم بناکام گردن بدو داده‌ایم
کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد
شما دل مدارید ازو مستمند کجا کشته شد زیر خم کمند
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک ببند کمند اندر آرم بخاک
همه شهر ایران کنم رود آب بکام دل خسرو افراسیاب
ز لشکر بسی نامور گرد کرد ز خنجرگزاران و مردان مرد
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر سوار کمندافگن و گردگیر
نگه کرد باید که جایش کجاست بگرد چپ لشکر و دست راست
هم از شهر پرسد هم از نام او ازانپس بسازیم فرجام او
سواری سرافراز و خسروپرست بیامد ببر زد برین کار دست
که چنگش بدش نام و جوینده بود دلیر و به هر کار پوینده بود
بخاقان چنین گفت کای سرفراز جهان را بمهر تو بادا نیاز
گر او شیر جنگیست بیجان کنم بدانگه که سر سوی ایران کنم
بتنها تن خویش جنگ‌آورم همه نام او زیر ننگ آورم
ازو کین کاموس جویم نخست پس از مرگ نامش بیارم درست
برو آفرین کرد خاقان چین بپیشش ببوسید چنگش زمین
بدو گفت ار این کینه بازآوری سوی من سر بی‌نیاز آوری
ببخشمت چندان گهرها ز گنج کزان پس نباید کشیدنت رنج