داستان خاقان چین

کنون ای خردمند روشن‌روان بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو سرایی جزین باشد آرام تو
چو باشی بدین گفته همداستان که دهقان همی گوید از باستان
ازان پس خبر شد بخاقان چین که شد کشته کاموس بر دشت کین
کشانی و شگنی و گردان بلخ ز کاموس‌شان تیره شد روز و تلخ
همه یک بدیگر نهادند روی که این پرهنر مرد پرخاشجوی
چه مردست و این مرد را نام چیست همورد او در جهان مرد کیست
چنین گفت هومان به پیران شیر که امروز شد جانم از رزم سیر
دلیران ما چون فرازند چنگ که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
بگیتی چنو نامداری نبود وزو پیلتن تر سواری نبود
چو کاموس گو را بخم کمند بوردگه بر توان کرد بند
سزد گر سر پیل را روز کین بگیرد برآرد زند بر زمین
سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس با درد و گریان شدند
که آغاز و فرجام این رزمگاه شنیدی و دیدی بنزد سپاه
کنون چاره‌ی کار ما بازجوی بتنها تن خویش و کس را مگوی
بلشکر نگه کن ز کارآگهان کسی کو سخن باز جوید نهان
ببیند که این شیر دل مرد کیست وزین لشکر او را هم آورد کیست
از آن پس همه تن بکشتن دهیم بوردگه بر سر و تن نهیم
بپیران چنین گفت خاقان چین که خود درد ازینست و تیمار ازین