داستان کاموس کشانی

ز خون برادر بکین پدر همی گشت پیچان و خسته جگر
سپه را همه خوار کرد و براند ز مژگان همی خون برخ برفشاند
در بار دادن بریشان ببست روانش بمرگ برادر بخست
بزرگان ایران بماتم شدند دلیران بدرگاه رستم شدند
بپوزش که این بودنی کار بود کرا بود آهنگ رزم فرود
بدانگه کجا کشته شد پور طوس سر سرکشان خیره گشت از فسوس
همان نیز داماد او ریونیز نبود از بد بخت مانند چیز
که دانست نام و نژاد فرود کجا شاه را دل بخواهد شخود
تو خواهشگری کن که برناست شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه
نه فرزند کاوس‌کی ریونیز بجنگ اندرون کشته شد زار نیز
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی دریغ آنچنان خسرو ماهروی
چنین است انجام و فرجام جنگ یکی تاج یابد یکی گور تنگ

چو شد روی گیتی ز خورشید زرد بخم اندر آمد شب لاژورد
تهمتن بیامد بنزدیک شاه ببوسید خاک از در پیشگاه
چنین گفت مر شاه را پیلتن که بادا سرت برتر از انجمن
بخواهشگری آمدم نزد شاه همان از پی طوس و بهر سپاه
چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد ازین در سخنها بباید شمرد
و دیگر کزان بدگمان بدسپاه که فرخ برادر نبد نزد شاه
همان طوس تندست و هشیار نیست و دیگر که جان پسر خوار نیست
چو در پیش او کشته شد ریونیز زرسپ آن جوان سرافراز نیز