داستان کاموس کشانی

برادرش را کشته بر بی‌گناه بدشمن سپرده نگین و کلاه
همه یکسره دست کرده بکش برفتند پیشش پرستار فش
بدیشان نگه کرد خسرو بخشم دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم
بیزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا هوش و رای و هنر
همی شرم دارم من از تو کنون تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون
وگرنه بفرمودمی تا هزار زدندی بمیدان پیکار دار
تن طوس را دار بودی نشست هرانکس که با او میان را ببست
ز کین پدر بودم اندر خروش دلش داشتم پر غم و درد و جوش
کنون کینه نو شد ز کین فرود سر طوس نوذر بباید درود
بگفتم که سوی کلات و چرم مرو گر فشانند بر سر درم
کزان ره فرودست و با مادرست سپهبد نژادست و کنداور است
دمان طوس نامدار ناهوشیار چرا برد لشکر بسوی حصار
کنون لاجرم کردگار سپهر ز طوس و ز لشکر ببرید مهر
بد آمد بگودرزیان بر ز طوس که نفرین برو باد و بر پیل و کوس
همی خلعت و پندها دادمش بجنگ برادر فرستادمش
جهانگیر چون طوس نوذر مباد چنو پهلوان پیش لشکر مباد
دریغ آن فرود سیاوش دریغ که با زور و دل بود و با گرز و تیغ
بسان پدر کشته شد بی‌گناه بدست سپهدار من با سپاه
بگیتی نباشد کم از طوس کس که او از در بند چاهست و بس
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ چه طوس فرومایه پیشم چه سگ