گفتار اندر داستان فرود سیاوش

چپ و راست آباد و آب روان بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دل‌آزرده شاه بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان بدو گفت کای مام روشن‌روان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس بپیش سپه در سرافراز طوس