گفتار اندر داستان فرود سیاوش

بزرگان که با طوق و افسر بدند جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من نگه‌دار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشه‌ور کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن ببی رنج رنج که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ یکی کوه بر راه دشوار و تنگ