بزرگان که با طوق و افسر بدند
|
|
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
|
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
|
|
گرازان و تازان بنزدیک شاه
|
بفرمود تا نامداران گرد
|
|
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
|
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
|
|
دمان با درفش و کلاه آمدند
|
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
|
|
که طوس سپهبد به پیش سپاه
|
بپایست با اختر کاویان
|
|
بفرمان او بست باید میان
|
بدو داد مهری به پیش سپاه
|
|
که سالار اویست و جوینده راه
|
بفرمان او بود باید همه
|
|
کجا بندها زو گشاید همه
|
بدو گفت مگذر ز پیمان من
|
|
نگهدار آیین و فرمان من
|
نیازرد باید کسی را براه
|
|
چنینست آیین تخت و کلاه
|
کشاورز گر مردم پیشهور
|
|
کسی کو بلشکر نبندد کمر
|
نباید که بر وی وزد باد سرد
|
|
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
|
نباید نمودن ببی رنج رنج
|
|
که بر کس نماند سرای سپنج
|
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
|
|
گر آن ره روی خام گردد سخن
|
روان سیاوش چو خورشید باد
|
|
بدان گیتیش جای امید باد
|
پسر بودش از دخت پیران یکی
|
|
که پیدا نبود از پدر اندکی
|
برادر به من نیز ماننده بود
|
|
جوان بود و همسال و فرخنده بود
|
کنون در کلاتست و با مادرست
|
|
جهانجوی با فر و با لشکرست
|
نداند کسی را ز ایران بنام
|
|
ازان سو به نباید کشیدن لگام
|
سپه دارد و نامداران جنگ
|
|
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
|