شبی قیرگون ماه پنهان شده

بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن همه نو شمرد این سرای کهن
چه سازی که چاره بدست تو نیست درازست در کام و شست تو نیست
گر ایدونک بد بینی از روزگار به نیکی همو باشد آموزگار
بیامد به در پهلوان شادمان بدل بر همه نیک بودش گمان
جهان آفرین را نیایش گرفت به شاه جهان بر ستایش گرفت
پراندیشه بد تا به ایوان رسید کزان رنج و مهرش چه آید پدید
شبانان کوه قلا را بخواند وزان خرد چندی سخنها براند
که این را بدارید چون جان پاک نباید که بیند ورا باد و خاک
نباید که تنگ آیدش روزگار اگر دیده و دل کند خواستار
شبان را ببخشید بسیار چیز یکی دایه با او فرستاد نیز
بریشان سپرد آن دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را
بدین نیز بگذشت گردان سپهر به خسرو بر از مهر بخشود چهر
چو شد هفت ساله گو سرفراز هنر با نژادش همی گفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه ز هر سو برافگند زه را گره
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
چنین تا برآمد برین روزگار بیامد به فرمان آموزگار
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت بنالید و نزدیک پیران گذشت
که من زین سرافراز شیر یله سوی پهلوان آمدم با گله