بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
|
|
همه نو شمرد این سرای کهن
|
چه سازی که چاره بدست تو نیست
|
|
درازست در کام و شست تو نیست
|
گر ایدونک بد بینی از روزگار
|
|
به نیکی همو باشد آموزگار
|
بیامد به در پهلوان شادمان
|
|
بدل بر همه نیک بودش گمان
|
جهان آفرین را نیایش گرفت
|
|
به شاه جهان بر ستایش گرفت
|
پراندیشه بد تا به ایوان رسید
|
|
کزان رنج و مهرش چه آید پدید
|
شبانان کوه قلا را بخواند
|
|
وزان خرد چندی سخنها براند
|
که این را بدارید چون جان پاک
|
|
نباید که بیند ورا باد و خاک
|
نباید که تنگ آیدش روزگار
|
|
اگر دیده و دل کند خواستار
|
شبان را ببخشید بسیار چیز
|
|
یکی دایه با او فرستاد نیز
|
بریشان سپرد آن دل و دیده را
|
|
جهانجوی گرد پسندیده را
|
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
|
|
به خسرو بر از مهر بخشود چهر
|
چو شد هفت ساله گو سرفراز
|
|
هنر با نژادش همی گفت راز
|
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
|
|
ز هر سو برافگند زه را گره
|
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
|
|
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
|
چو دهساله شد گشت گردی سترگ
|
|
به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
|
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ
|
|
هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
|
چنین تا برآمد برین روزگار
|
|
بیامد به فرمان آموزگار
|
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
|
|
بنالید و نزدیک پیران گذشت
|
که من زین سرافراز شیر یله
|
|
سوی پهلوان آمدم با گله
|