| نگه کرد گرسیوز نامدار | سواران ترکان گزیده هزار | |
| خنیده سپاه اندرآورد گرد | بشد شادمان تا سیاووش گرد | |
| سیاوش چو بشنید بسپرد راه | پذیره شدش تازیان با سپاه | |
| گرفتند مر یکدگر را کنار | سیاوش بپرسید از شهریار | |
| به ایوان کشیدند زان جایگاه | سیاوش بیاراست جای سپاه | |
| دگر روز گرسیوز آمد پگاه | بیاورد خلعت ز نزدیک شاه | |
| سیاوش بدان خلعت شهریار | نگه کرد و شد چون گل اندر بهار | |
| نشست از بر بارهی گام زن | سواران ایران شدند انجمن | |
| همه شهر و برزن یکایک بدوی | نمود و سوی کاخ بنهاد روی | |
| هم آنگه به نزد سیاوش چو باد | سواری بیامد ورا مژده داد | |
| که از دختر پهلوان سپاه | یکی کودک آمد به مانند شاه | |
| ورا نام کردند فرخ فرود | به تیره شب آمد چو پیران شنود | |
| به زودی مرا با سواری دگر | بگفت اینک شو شاه را مژده بر | |
| همان مادر کودک ارجمند | جریره سر بانوان بلند | |
| بفرمود یکسر به فرمانبران | زدن دست آن خرد بر زعفران | |
| نهادند بر پشت این نامه بر | که پیش سیاووش خودکامه بر | |
| بگویش که هر چند من سالخورد | بدم پاک یزدان مرا شاد کرد | |
| سیاوش بدو گفت گاه مهی | ازین تخمه هرگز مبادا تهی | |
| فرستاده را داد چندان درم | که آرنده گشت از کشیدن دژم | |
| به کاخ فرنگیس رفتند شاد | بدید آن بزرگی فرخ نژاد |