| چو یک پاس بگذشت از تیره شب | چنان چون کسی راز گوید به تب | |
| خروشی برآمد ز افراسیاب | بلرزید بر جای آرام و خواب | |
| پرستندگان تیز برخاستند | خروشیدن و غلغل آراستند | |
| چو آمد به گرسیوز آن آگهی | که شد تیره دیهیم شاهنشهی | |
| به تیزی بیامد به نزدیک شاه | ورا دید بر خاک خفته به راه | |
| به بر در گرفتش بپرسید زوی | که این داستان با برادر بگوی | |
| چنین داد پاسخ که پرسش مکن | مگو این زمان ایچ با من سخن | |
| بمان تا خرد بازیابم یکی | به بر گیر و سختم بدار اندکی | |
| زمانی برآمد چو آمد به هوش | جهان دیده با ناله و با خروش | |
| نهادند شمع و برآمد به تخت | همی بود لرزان بسان درخت | |
| بپرسید گرسیوز نامجوی | که بگشای لب زین شگفتی بگوی | |
| چنین گفت پرمایه افراسیاب | که هرگز کسی این نبیند به خواب | |
| کجا چون شب تیره من دیدهام | ز پیر و جوان نیز نشنیدهام | |
| بیابان پر از مار دیدم به خواب | جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب | |
| زمین خشک شخی که گفتی سپهر | بدو تا جهان بود ننمود چهر | |
| سراپردهی من زده بر کران | به گردش سپاهی ز کندآوران | |
| یکی باد برخاستی پر ز گرد | درفش مرا سر نگونسار کرد | |
| برفتی ز هر سو یکی جوی خون | سراپرده و خیمه گشتی نگون | |
| وزان لشکر من فزون از هزار | بریده سران و تن افگنده خوار | |
| سپاهی ز ایران چو باد دمان | چه نیزه به دست و چه تیر و کمان |