| کنون ای سخن گوی بیدار مغز | یکی داستانی بیرای نغز | |
| سخن چون برابر شود با خرد | روان سراینده رامش برد | |
| کسی را که اندیشه ناخوش بود | بدان ناخوشی رای اوگش بود | |
| همی خویشتن را چلیپا کند | به پیش خردمند رسوا کند | |
| ولیکن نبیند کس آهوی خویش | ترا روشن آید همه خوی خویش | |
| اگر داد باید که ماند بجای | بیرای ازین پس بدانا نمای | |
| چو دانا پسندد پسندیده گشت | به جوی تو در آب چون دیده گشت | |
| زگفتار دهقان کنون داستان | تو برخوان و برگوی با راستان | |
| کهن گشته این داستانها ز من | همی نو شود بر سر انجمن | |
| اگر زندگانی بود دیریاز | برین وین خرم بمانم دراز | |
| یکی میوهداری بماند ز من | که نازد همی بار او بر چمن | |
| ازان پس که بنمود پنچاه و هشت | بسر بر فراوان شگفتی گذشت | |
| همی آز کمتر نگردد بسال | همی روز جوید بتقویم و فال | |
| چه گفتست آن موبد پیش رو | که هرگز نگردد کهن گشته نو | |
| تو چندان که گویی سخن گوی باش | خردمند باش و جهانجوی باش | |
| چو رفتی سر و کار با ایزدست | اگر نیک باشدت جای ار بدست | |
| نگر تا چه کاری همان بدروی | سخن هرچه گویی همان بشنوی | |
| درشتی ز کس نشنود نرم گوی | به جز نیکویی در زمانه مجوی | |
| به گفتار دهقان کنون بازگرد | نگر تا چه گوید سراینده مرد |