بفرمود رستم که تا پیشکار

به جنگ آیدش رای و سازد سپاه به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبه‌ی خسروان کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزوگاه و شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازان دشت بردند تابوت اوی سوی خیمه‌ی خویش بنهاد روی
به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبه‌ی هفت رنگ همه تخت پرمایه زرین پلنگ
برآتش نهادند و برخاست غو همی گفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل ز مادر جدا وز پدر داغدل
همی ریخت خون و همی کند خاک همه جامه‌ی خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه نشستند بر خاک با او به راه
زبان بزرگان پر از پند بود تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه بخم کمندش رباید ز گاه
چرا مهر باید همی بر جهان چو باید خرامید با همرهان
چو اندیشه‌ی گنج گردد دراز همی گشت باید سوی خاک باز
اگر چرخ را هست ازین آگهی همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست که چون و چرا سوی او راه نیست
بدین رفتن اکنون نباید گریست ندانم که کارش به فرجام چیست
به رستم چنین گفت کاووس کی که از کوه البرز تا برگ نی