چو خورشید تابان برآورد پر

چو خورشید تابان برآورد پر سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ به چنگ اندرون گرزه‌ی گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی ز پیگار بر دل چه آراستی