برفتند و روی هوا تیره گشت

کزویست پیروزی و دستگاه به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه برآید همه کامه‌ی نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده‌سرای چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای باسپ اندر آرد بجنبد ز جای