چو افگند خور سوی بالا کمند

چو افگند خور سوی بالا کمند زبانه برآمد ز چرخ بلند
بپوشید سهراب خفتان جنگ نشست از بر چرمه‌ی سنگ رنگ
یکی تیغ هندی به چنگ اندرش یکی مغفر خسروی بر سرش
کمندی به فتراک بر شست خم خم اندر خم و روی کرده دژم
بیامد یکی برز بالا گزید به جایی که ایرانیان را بدید
بفرمود تا رفت پیشش هجیر بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد چو پیچان شود زخم کم آورد
به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژی بود رای تو همان بند و زندان بود جای تو
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه
بگویم همه آنچ دانم بدوی به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی
بدو گفت کز تو بپرسم همه ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار ز هر کت بپرسم به من برشمار
بگو کان سراپرده‌ی هفت رنگ بدو اندرون خیمه‌های پلنگ
به پیش اندرون بسته صد ژنده‌پیل یکی مهد پیروزه برسان نیل