چو خورشید گشت از جهان ناپدید

بدان جایگه خشک شد ژنده رزم نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژنده‌رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند شگفتی فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژنده‌رزم نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار از ایران سپه گیو بد پاسدار
به ره بر گو پیلتن را بدید بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی بر خروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید طلایه چو آواز رستم شنید