ازو نامه بستد به کردار آب
|
|
برفت و نجست ایچ آرام و خواب
|
چو نزدیکی زابلستان رسید
|
|
خروش طلایه به دستان رسید
|
تهمتن پذیره شدش با سپاه
|
|
نهادند بر سر بزرگان کلاه
|
پیاده شدش گیو و گردان بهم
|
|
هر آنکس که بودند از بیش و کم
|
ز اسپ اندرآمد گو نامدار
|
|
از ایران بپرسید وز شهریار
|
ز ره سوی ایوان رستم شدند
|
|
ببودند یکبار و دم برزدند
|
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
|
|
ز سهراب چندی سخن کرد یاد
|
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
|
|
بخندید و زان کار خیره بماند
|
که مانندهی سام گرد از مهان
|
|
سواری پدید آمد اندر جهان
|
از آزادگان این نباشد شگفت
|
|
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
|
من از دخت شاه سمنگان یکی
|
|
پسر دارم و باشد او کودکی
|
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
|
|
توان کرد باید گه نام و ننگ
|
فرستادمش زر و گوهر بسی
|
|
بر مادر او به دست کسی
|
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند
|
|
بسی برنیاید که گردد بلند
|
همی می خورد با لب شیربوی
|
|
شود بیگمان زود پرخاشجوی
|
بباشیم یک روز و دم برزنیم
|
|
یکی بر لب خشک نم برزنیم
|
ازان پس گراییم نزدیک شاه
|
|
به گردان ایران نماییم راه
|
مگر بخت رخشنده بیدار نیست
|
|
وگرنه چنین کار دشوار نیست
|
چو دریا به موج اندرآید ز جای
|
|
ندارد دم آتش تیزپای
|
درفش مرا چون ببیند ز دور
|
|
دلش ماتم آرد به هنگام سور
|