| چو برگشت سهراب گژدهم پیر | بیاورد و بنشاند مردی دبیر | |
| یکی نامه بنوشت نزدیک شاه | برافگند پوینده مردی به راه | |
| نخست آفرین کرد بر کردگار | نمود آنگهی گردش روزگار | |
| که آمد بر ما سپاهی گران | همه رزم جویان کندآوران | |
| یکی پهلوانی به پیش اندرون | که سالش ده و دو نباشد فزون | |
| به بالا ز سرو سهی برترست | چو خورشید تابان به دو پیکرست | |
| برش چون بر پیل و بالاش برز | ندیدم کسی را چنان دست و گرز | |
| چو شمشیر هندی به چنگ آیدش | ز دریا و از کوه تنگ آیدش | |
| چو آواز او رعد غرنده نیست | چو بازوی او تیغ برنده نیست | |
| هجیر دلاور میان را ببست | یکی بارهی تیزتگ برنشست | |
| بشد پیش سهراب رزمآزمای | بر اسپش ندیدم فزون زان به پای | |
| که بر هم زند مژه را جنگجوی | گراید ز بینی سوی مغز بوی | |
| که سهرابش از پشت زین برگرفت | برش ماند زان بازو اندر شگفت | |
| درستست و اکنون به زنهار اوست | پراندیشه جان از پی کار اوست | |
| سواران ترکان بسی دیدهام | عنان پیچ زینگونه نشنیدهام | |
| مبادا که او در میان دو صف | یکی مرد جنگآور آرد بکف | |
| بران کوه بخشایش آرد زمین | که او اسپ تازد برو روز کین | |
| عناندار چون او ندیدست کس | تو گفتی که سام سوارست و بس | |
| بلندیش بر آسمان رفته گیر | سر بخت گردان همه خفته گیر | |
| اگر خود شکیبیم یک چند نیز | نکوشیم و دیگر نگوییم چیز |