هجیرش چنین داد پاسخ که بس
|
|
به ترکی نباید مرا یار کس
|
هجیر دلیر و سپهبد منم
|
|
سرت را هم اکنون ز تن برکنم
|
فرستم به نزدیک شاه جهان
|
|
تنت را کنم زیر گل در نهان
|
بخندید سهراب کاین گفتوگوی
|
|
به گوش آمدش تیز بنهاد روی
|
چنان نیزه بر نیزه برساختند
|
|
که از یکدگر بازنشناختند
|
یکی نیزه زد بر میانش هجیر
|
|
نیامد سنان اندرو جایگیر
|
سنان باز پس کرد سهراب شیر
|
|
بن نیزه زد بر میان دلیر
|
ز زین برگرفتش به کردار باد
|
|
نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
|
ز اسپ اندر آمد نشست از برش
|
|
همی خواست از تن بریدن سرش
|
بپیچید و برگشت بر دست راست
|
|
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
|
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
|
|
چو خشنود شد پند بسیار داد
|
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
|
|
به نزدیک هومان فرستاد اوی
|
به دژ در چو آگه شدند از هجیر
|
|
که او را گرفتند و بردند اسیر
|
خروش آمد و نالهی مرد و زن
|
|
که کم شد هجیر اندر آن انجمن
|