| چو نزدیک شهر سمنگان رسید | خبر زو بشاه و بزرگان رسید | |
| که آمد پیادهگو تاجبخش | به نخچرگه زو رمیدست رخش | |
| پذیره شدندش بزرگان و شاه | کسی کاو بسر بر نهادی کلاه | |
| بدو گفت شاه سمنگان چه بود | که یارست با تو نبرد آزمود | |
| درین شهر ما نیکخواه توایم | ستاده بفرمان و راه توایم | |
| تن و خواسته زیر فرمان تست | سر ارجمندان و جان آن تست | |
| چو رستم به گفتار او بنگرید | ز بدها گمانیش کوتاه دید | |
| بدو گفت رخشم بدین مرغزار | ز من دور شد بیلگام و فسار | |
| کنون تا سمنگان نشان پی است | وز آنجا کجا جویبار و نی است | |
| ترا باشد ار بازجویی سپاس | بباشم بپاداش نیکی شناس | |
| گر ایدونک ماند ز من ناپدید | سران را بسی سر بباید برید | |
| بدو گفت شاه ای سزاوار مرد | نیارد کسی با تو این کار کرد | |
| تو مهمان من باش و تندی مکن | به کام تو گردد سراسر سخن | |
| یک امشب به می شاد داریم دل | وز اندیشه آزاد داریم دل | |
| نماند پی رخش فرخ نهان | چنان بارهی نامدار جهان | |
| تهمتن به گفتار او شاد شد | روانش ز اندیشه آزاد شد | |
| سزا دید رفتن سوی خان او | شد از مژده دلشاد مهمان او | |
| سپهبد بدو داد در کاخ جای | همی بود در پیش او بر به پای | |
| ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند | سزاوار با او به شادی نشاند | |
| گسارندهی باده آورد ساز | سیه چشم و گلرخ بتان طراز |