چنین گفت پس گیو با پهلوان

ز پیران بپرسید افراسیاب که این دشت رزم‌ست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی جهان‌جوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور ده‌هزار ز ترکان دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کالکوس جنگی کجاست که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن که سالار توران چه افگند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را به خون شسته بد بی‌گمان چنگ را