چه گفت آن سراینده مرد دلیر

به گور تگاور کمند افگنیم به شمشیر بر شیر بند افگنیم
بدان دشت توران شکاری کنیم که اندر جهان یادگاری کنیم
بدو گفت رستم که بی‌کام تو مبادا گذر تا سرانجام تو
سحرگه بدان دشت توران شویم ز نخچیر و از تاختن نغنویم
ببودند یکسر برین هم سخن کسی رای دیگر نیفگند بن
سحرگه چو از خواب برخاستند بران آرزو رفتن آراستند
برفتند با باز و شاهین و مهد گرازنده و شاد تا رود شهد
به نخچیرگاه رد افراسیاب ز یک دست ریگ و ز یک دست آب
دگر سو سرخس و بیابانش پیش گله گشته بر دشت آهو و میش
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت از انبوه آهو سراسیمه گشت
ز درنده شیران زمین شد تهی به پرنده مرغان رسید آگهی
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود اگر کشته گر خسته‌ی تیر بود
ز خنده نیاسود لب یک زمان ببودند روشن دل و شادمان
به یک هفته زین‌گونه با می بدست گهی تاختن گه نشاط نشست
بهشتم تهمتن بیامد پگاه یکی رای شایسته زد با سپاه
چنین گفت رستم بدان سرکشان بدان گرزداران مردم‌کشان
که از ما به افراسیاب این زمان همانا رسید آگهی بی‌گمان
یکی چاره سازد بیاید بجنگ کند دشت نخچیر بر یوز تنگ
بباید طلایه به ره بر یکی که چون آگهی یابد او اندکی
بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه