| چه گفت آن سراینده مرد دلیر | که ناگه برآویخت با نره شیر | |
| که گر نام مردی بجویی همی | رخ تیغ هندی بشویی همی | |
| ز بدها نبایدت پرهیز کرد | که پیش آیدت روز ننگ و نبرد | |
| زمانه چو آمد بتنگی فراز | هم از تو نگردد به پرهیز باز | |
| چو همره کنی جنگ را با خرد | دلیرت ز جنگآوران نشمرد | |
| خرد را و دین را رهی دیگرست | سخنهای نیکو به بند اندرست | |
| کنون از ره رستم جنگجوی | یکی داستانست با رنگ و بوی | |
| شنیدم که روزی گو پیلتن | یکی سور کرد از در انجمن | |
| به جایی کجا نام او بد نوند | بدو اندرون کاخهای بلند | |
| کجا آذر تیز برزین کنون | بدانجا فروزد همی رهنمون | |
| بزرگان ایران بدان بزمگاه | شدند انجمن نامور یک سپاه | |
| چو طوس و چو گودرز کشوادگان | چو بهرام و چون گیو آزادگان | |
| چو گرگین و چون زنگهی شاوران | چو گستهم و خراد جنگآوران | |
| چو برزین گردنکش تیغ زن | گرازه کجا بد سر انجمن | |
| ابا هر یک از مهتران مرد چند | یکی لشکری نامدار ارجمند | |
| نیاسود لشکر زمانی ز کار | ز چوگان و تیر و نبید و شکار | |
| به مستی چنین گفت یک روز گیو | به رستم که ای نامبردار نیو | |
| گر ایدون که رای شکار آیدت | چو یوز دونده به کار آیدت | |
| به نخچیرگاه رد افراسیاب | بپوشیم تابان رخ آفتاب | |
| ز گرد سواران و از یوز و باز | بگیریم آرام روز دراز |