پراندیشه شد جان آن پادشا
|
|
که تا چون شود بی پر اندر هوا
|
ز دانندگان بس بپرسید شاه
|
|
کزین خاک چندست تا چرخ ماه
|
ستاره شمر گفت و خسرو شنید
|
|
یکی کژ و ناخوب چاره گزید
|
بفرمود پس تا به هنگام خواب
|
|
برفتند سوی نشیم عقاب
|
ازان بچه بسیار برداشتند
|
|
به هر خانهای بر دو بگذاشتند
|
همی پرورانیدشان سال و ماه
|
|
به مرغ و به گوشت بره چندگاه
|
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر
|
|
بدان سان که غرم آوریدند زیر
|
ز عود قماری یکی تخت کرد
|
|
سر درزها را به زر سخت کرد
|
به پهلوش بر نیزهای دراز
|
|
ببست و برانگونه بر کرد ساز
|
بیاویخت از نیزه ران بره
|
|
ببست اندر اندیشه دل یکسره
|
ازن پس عقاب دلاور چهار
|
|
بیاورد و بر تخت بست استوار
|
نشست از بر تخت کاووس شاه
|
|
که اهریمنش برده بد دل ز راه
|
چو شد گرسنه تیز پران عقاب
|
|
سوی گوشت کردند هر یک شتاب
|
ز روی زمین تخت برداشتند
|
|
ز هامون به ابر اندر افراشتند
|
بدان حد که شان بود نیرو به جای
|
|
سوی گوشت کردند آهنگ و رای
|
شنیدم که کاووس شد بر فلک
|
|
همی رفت تا بر رسد بر ملک
|
دگر گفت ازان رفت بر آسمان
|
|
که تا جنگ سازد به تیر و کمان
|
ز هر گونهای هست آواز این
|
|
نداند بجز پر خرد راز این
|
پریدند بسیار و ماندند باز
|
|
چنین باشد آنکس که گیردش آز
|
چو با مرغ پرنده نیرو نماند
|
|
غمی گشت پرهاب خوی درنشاند
|