یکی مرد بیدار جوینده راه

ببایست تا گاهش آمد به جنگ نبد روزگار سکون و درنگ
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه به روز درخشان شب آمد سیاه
چپ و راست لشکر بیاراستند به جنگ اندرون نامور خواستند
گو پیلتن گفت جنگی منم بوردگه بر درنگی منم
برآورد گرز گران را به دوش برانگیخت رخش و برآمد خروش
چو دیدند لشکر بر و یال اوی به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
تو گفتی که دلشان برآمد ز تن ز هولش پراگنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران ز پیش تهمتن سپاهی گران
چو بنشست سالار با رایزن دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان به مصر و به بربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون نوشته به درد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی ز رستم نترسم به جنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد درازست بر هر سویی دست بد
چو نامه به نزدیک ایشان رسید که رستم بدین دشت لشکر کشید
همه دل پر از بیم برخاستند سپاهی ز کشور بیاراستند
نهادند سر سوی هاماوران زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید پی مور شد بر زمین ناپدید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه نهانی برافگند مردی به راه