چو کاووس در شهر ایران رسید

مگر نامور رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را
ازان پس برو آفرین کرد شاه که بی‌تو مبیناد کس پیشگاه
دل تاجداران به تو گرم باد روانت پر از شرم و آزرم باد
فرو برد رستم ببوسید تخت بسیچ گذر کرد و بربست رخت
خروش تبیره برآمد ز شهر ز شادی به هرکس رسانید بهر
بشد رستم زال و بنشست شاه جهان کرد روشن به آیین و راه
به شادی بر تخت زرین نشست همی جور و بیداد را در ببست
زمین را ببخشید بر مهتران چو باز آمد از شهر مازندران
به طوس آن زمان داد اسپهبدی بدو گفت از ایران بگردان بدی
پس آنگه سپاهان به گودرز داد ورا کام و فرمان آن مرز داد
وزان پس به شادی و می دست برد جهان را نموده بسی دستبرد
بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد
زمین گشت پر سبزه و آب و نم بیاراست گیتی چو باغ ارم
توانگر شد از داد و از ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی
به گیتی خبر شد که کاووس شاه ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بماندند یکسر همه زین شگفت که کاووس شاه این بزرگی گرفت
همه پاک با هدیه و با نثار کشیدند صف بر در شهریار
جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آگنده از خواسته
سر آمد کنون رزم مازندران به پیش آورم جنگ هاماوران