بیامد کلاهور چون نره شیر
|
|
به پیش جهاندار مرد دلیر
|
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
|
|
دژم روی زانپس بدو داد چنگ
|
بیفشارد چنگ سرافراز پیل
|
|
شد از درد دستش به کردار نیل
|
بپیچید و اندیشه زو دورداشت
|
|
به مردی ز خورشید منشور داشت
|
بیفشارد چنگ کلاهور سخت
|
|
فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت
|
کلاهور با دست آویخته
|
|
پی و پوست و ناخن فروریخته
|
بیاورد و بنمود و با شاه گفت
|
|
که بر خویشتن درد نتوان نهفت
|
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
|
|
فراخی مکن بر دل خویش تنگ
|
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
|
|
اگر رام گردد به از ساو نیست
|
پذیریم از شهر مازندران
|
|
ببخشیم بر کهتر و مهتران
|
چنین رنج دشوار آسان کنیم
|
|
به آید که جان را هراسان کنیم
|
تهمتن بیامد هم اندر زمان
|
|
بر شاه برسان شیر ژیان
|
نگه کرد و بنشاند اندر خورش
|
|
ز کاووس پرسید و از لشکرش
|
سخن راند از راه و رنج دراز
|
|
که چون راندی اندر نشیب و فراز
|
ازان پس بدو گفت رستم توی
|
|
که داری بر و بازوی پهلوی
|
چنین داد پاسخ که من چاکرم
|
|
اگر چاکری را خود اندر خورم
|
کجا او بود من نیایم به کار
|
|
که او پهلوانست و گرد و سوار
|
بدو داد پس نامور نامه را
|
|
پیام جهانجوی خودکامه را
|
بگفت آنک شمشیر بار آورد
|
|
سر سرکشان در کنار آورد
|
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
|
|
دژم گشت و اندر شگفتی بماند
|