یکی نامه‌ای بر حریر سپید

بدان شهر بد شاه مازندران هم آنجا دلیران و کندآوران
چو بشنید کز نزد کاووس شاه فرستاده‌ای باهش آمد ز راه
پذیره شدن را سپاه گران دلیران و شیران مازندران
ز لشکر یکایک همه برگزید ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد نیامد برو رنج بسیار و درد
ببردند فرهاد را نزد شاه ز کاووس پرسید و ز رنج راه
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر می و مشک انداخته پر حریر
چو آگه شد از رستم و کار دیو پر از خون شدش دیده دل پرغریو
به دل گفت پنهان شود آفتاب شب آید بود گاه آرام و خواب
ز رستم نخواهد جهان آرمید نخواهد شدن نام او ناپدید
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید که شد کشته پولاد غندی و بید
چو آن نامه‌ی شاه یکسر بخواند دو دیده به خون دل اندر نشاند