یکی نامه‌ای بر حریر سپید

یکی نامه‌ای بر حریر سپید بدو اندرون چند بیم و امید
دبیری خرمند بنوشت خوب پدید آورید اندرو زشت و خوب
نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید پیدا به گیتی هنر
خرد داد و گردان سپهر آفرید درشتی و تندی و مهر آفرید
به نیک و به بد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید و ماه
اگر دادگر باشی و پاک دین ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر بدنشان باشی و بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش
جهاندار اگر دادگر باشدی ز فرمان او کی گذر باشدی
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد ز دیو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شوی آگه از روزگار روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران بدین بارگاه آی چون کهتران
که با چنگ رستم ندارید تاو بده زود بر کام ما باژ و ساو
وگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید دلت کرد باید ز جان ناامید
بخواند آن زمان شاه فرهاد را گراینده‌ی تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود
بدو گفت کاین نامه‌ی پندمند ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد زمین را ببوسید و نامه ببرد
به شهری کجا سست پایان بدند سواران پولادخایان بدند
هم آنکس که بودند پا از دوال لقبشان چنین بود بسیار سال