وزانجا سوی راه بنهاد روی

تو با این سپه پیش من رانده‌ای همی گو ز برگنبد افشانده‌ای
نهنگ بلا برکشید از نیام بیاویخت از پیش زین خم خام
چو شیر اندر آمد میان بره همه رزمگه شد ز کشته خره
به یک زخم دو دو سرافگند خوار همی یافت از تن به یک تن چهار
سران را ز زخمش به خاک آورید سر سرکشان زیر پی گسترید
در و دشت شد پر ز گرد سوار پراگنده گشتند بر کوه و غار
همی گشت رستم چو پیل دژم کمندی به بازو درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزدیک شد به کردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستم کمند دراز به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست بپیش اندر افگند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گویی سخن ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
نمایی مرا جای دیو سپید همان جای پولاد غندی و بید
به جایی که بستست کاووس کی کسی کاین بدیها فگندست پی
نمایی و پیدا کنی راستی نیاری به کار اندرون کاستی
من این تخت و این تاج و گرز گران بگردانم از شاه مازندران
تو باشی برین بوم و بر شهریار ار ایدونک کژی نیاری بکار
بدو گفت اولاد دل را ز خشم بپرداز و بگشای یکباره چشم
تن من مپرداز خیره ز جان بیابی ز من هرچ خواهی همان
ترا خانه‌ی بید و دیو سپید نمایم من این را که دادی نوید
به جایی که بستست کاووس شاه بگویم ترا یک به یک شهر و راه