ز دشت اندر آمد یکی اژدها

بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش برآشفت با باره‌ی دستکش
چنان ساخت روشن جهان‌آفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بی‌نام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینه‌ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت