چو زال سپهبد ز پهلو برفت

چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد و تفت
به طوس و به گودرز فرمود شاه کشیدن سپه سر نهادن به راه
چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران نهادند سر سوی مازندران
به میلاد بسپرد ایران زمین کلید در گنج و تاج و نگین
بدو گفت گر دشمن آید پدید ترا تیغ کینه بباید کشید
ز هر بد به زال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه
دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز و طوس
همی رفت کاووس لشکر فروز به زدگاه بر پیش کوه اسپروز
به جایی که پنهان شود آفتاب بدان جایگه ساخت آرام و خواب
کجا جای دیوان دژخیم بود بدان جایگه پیل را بیم بود
بگسترد زربفت بر میش سار هوا پر ز بوی از می خوشگوار
همه پهلوانان فرخنده پی نشستند بر تخت کاووس کی
همه شب می و مجلس آراستند به شبگیر کز خواب برخاستند
پراگنده نزدیک شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند
بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کسی کاو گراید به گرز گران گشاینده‌ی شهر مازندران
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان تنی کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بینی بسوز شب آور به جایی که باشی به روز
چنین تا به دیوان رسد آگهی جهان کن سراسر ز دیوان تهی
کمر بست و رفت از بر شاه گیو ز لشکر گزین کرد گردان نیو