درخت برومند چون شد بلند

همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد نهانی روان‌شان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فر و انگشتری به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسر به مردی و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونی تکاور بر زال سام بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد در دیو هرگز نباید گشاد