سپهدار ترکان دو دیده پرآب

نبد پیشتر آشتی را نشان بدین روز گرز من آوردشان
چنین گفت با نامور کیقباد که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون فرخ پشنگ به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد بکژی و ناراستی ننگرد
ز زاولستان تا بدریای سند نوشتیم عهدی ترا بر پرند
سر تخت با افسر نیمروز بدار و همی باش گیتی فروز
وزین روی کابل به مهراب ده سراسر سنانت به زهراب ده
کجا پادشاهیست بی‌جنگ نیست وگر چند روی زمین تنگ نیست
سرش را بیاراست با تاج زر همان گردگاهش به زرین کمر
ز یک روی گیتی مرو را سپرد ببوسید روی زمین مرد گرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد که بی‌زال تخت بزرگی مباد
به یک موی دستان نیرزد جهان که او ماندمان یادگار از مهان
یکی جامه‌ی شهریاری به زر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پیل ز پیروزه رخشان بکردار نیل
بگسترد زر بفت بر مهد بر یکی گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزدیک دستان سام که خلعت مرا زین فزون بود کام
اگر باشدم زندگانی دراز ترا دارم اندر جهان بی‌نیاز
همان قارن نیو و کشواد را چو برزین و خراد پولاد را
برافگند خلعت چنان چون سزید کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر کرا در خور آمد کلاه و کمر