سپهدار ترکان دو دیده پرآب

و گر آزمندیست و اندوه و رنج شدن تنگ‌دل در سرای سپنج
مگر رام گردد برین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبینند جیحون بخواب وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه فرستاد نزدیک ایران سپاه
ببردند نامه بر کیقباد سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب بیامد به تیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید بنوی ز سر باز پیمان شوید
مرا نیست از کینه و آز رنج بسیچیده‌ام در سرای سپنج
شما را سپردم ازان روی آب مگر یابد آرامش افراسیاب
بنوی یکی باز پیمان نوشت به باغ بزرگی درختی بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ رسانید نامه به نزد پشنگ
بنه برنهاد و سپه را براند همی گرد بر آسمان برفشاند
ز جیحون گذر کرد مانند باد وزان آگهی شد بر کیقباد
که دشمن شد از پیش بی‌کارزار بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار مجو آشتی درگه کارزار