ز ترکان طلایه بسی بد براه
|
|
رسید اندر ایشان یل صف پناه
|
برآویخت با نامداران جنگ
|
|
یکی گرزهی گاو پیکر به چنگ
|
دلیران توران برآویختند
|
|
سرانجام از رزم بگریختند
|
نهادند سر سوی افراسیاب
|
|
همه دل پر از خون و دیده پر آب
|
بگفتند وی را همه بیش و کم
|
|
سپهبد شد از کار ایشان دژم
|
بفرمود تا نزد او شد قلون
|
|
ز ترکان دلیری گوی پرفسون
|
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
|
|
وز ایدر برو تا در کوهسار
|
دلیر و خردمند و هشیار باش
|
|
به پاس اندرون نیز بیدار باش
|
که ایرانیان مردمی ریمنند
|
|
همی ناگهان بر طلایه زنند
|
برون آمد از نزد خسرو قلون
|
|
به پیش اندرون مردم رهنمون
|
سر راه بر نامداران ببست
|
|
به مردان جنگی و پیلان مست
|
وزان روی رستم دلیر و گزین
|
|
بپیمود زی شاه ایران زمین
|
یکی میل ره تا به البرز کوه
|
|
یکی جایگه دید برنا شکوه
|
درختان بسیار و آب روان
|
|
نشستنگه مردم نوجوان
|
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
|
|
برو ریخته مشک ناب و گلاب
|
جوانی به کردار تابنده ماه
|
|
نشسته بران تخت بر سایهگاه
|
رده برکشیده بسی پهلوان
|
|
به رسم بزرگان کمر بر میان
|
بیاراسته مجلسی شاهوار
|
|
بسان بهشتی به رنگ و نگار
|
چو دیدند مر پهلوان را به راه
|
|
پذیره شدندش ازان سایهگاه
|
که ما میزبانیم و مهمان ما
|
|
فرود آی ایدر به فرمان ما
|