بگفتند با زال چندی درشت
|
|
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
|
پس از سام تا تو شدی پهلوان
|
|
نبودیم یک روز روشن روان
|
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
|
|
که شد آفتاب از جهان ناپدید
|
اگر چاره دانی مراین را بساز
|
|
که آمد سپهبد به تنگی فراز
|
چنین گفت پس نامور زال زر
|
|
که تا من ببستم به مردی کمر
|
سواری چو من پای بر زین نگاشت
|
|
کسی تیغ و گرز مرا برنداشت
|
به جایی که من پای بفشاردم
|
|
عنان سواران شدی پاردم
|
شب و روز در جنگ یکسان بدم
|
|
ز پیری همه ساله ترسان بدم
|
کنون چنبری گشت یال یلی
|
|
نتابد همی خنجر کابلی
|
کنون گشت رستم چو سرو سهی
|
|
بزیبد برو بر کلاه مهی
|
یکی اسپ جنگیش باید همی
|
|
کزین تازی اسپان نشاید همی
|
بجویم یکی بارهی پیلتن
|
|
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
|
بخوانم به رستم بر این داستان
|
|
که هستی برین کار همداستان
|
که بر کینهی تخمهی زادشم
|
|
ببندی میان و نباشی دژم
|
همه شهر ایران ز گفتار اوی
|
|
ببودند شادان دل و تازه روی
|
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
|
|
سلیح سواران جنگی بساخت
|
به رستم چنین گفت کای پیلتن
|
|
به بالا سرت برتر از انجمن
|
یکی کار پیشست و رنجی دراز
|
|
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
|
ترا نوز پورا گه رزم نیست
|
|
چه سازم که هنگامهی بزم نیست
|
هنوز از لبت شیر بوید همی
|
|
دلت ناز و شادی بجوید همی
|