پادشاهی زوطهماسپ

نیامد همی ز اسمان هیچ نم همی برکشیدند نان با درم
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه به روی اندر آورده روی سپاه
نکردند یکروز جنگی گران نه روز یلان بود و رزم سران
ز تنگی چنان شد که چاره نماند سپه را همی پود و تاره نماند
سخن رفتشان یک به یک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان
ز هر دو سپه خاست فریاد و غو فرستاده آمد به نزدیک زو
که گر بهر ما زین سرای سپنج نیامد بجز درد و اندوه و رنج
بیا تا ببخشیم روی زمین سراییم یک با دگر آفرین
سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ
بر آن برنهادند هر دو سخن که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی به رسم و به داد ز کار گذشته نیارند یاد
ز دریای پیکند تا مرز تور ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
روارو چنین تا به چین و ختن سپردند شاهی بران انجمن
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود ازو زال را دست کوتاه بود
وزین روی ترکان نجویند راه چنین بخش کردند تخت و کلاه
سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو
سوی زابلستان بشد زال زر جهانی گرفتند هر یک به بر
پر از غلغل و رعد شد کوهسار زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم بدارد نهاد پلنگ بگردد زمانه برو تار و تنگ