| نیامد همی ز اسمان هیچ نم | همی برکشیدند نان با درم | |
| دو لشکر بران گونه تا هشت ماه | به روی اندر آورده روی سپاه | |
| نکردند یکروز جنگی گران | نه روز یلان بود و رزم سران | |
| ز تنگی چنان شد که چاره نماند | سپه را همی پود و تاره نماند | |
| سخن رفتشان یک به یک همزبان | که از ماست بر ما بد آسمان | |
| ز هر دو سپه خاست فریاد و غو | فرستاده آمد به نزدیک زو | |
| که گر بهر ما زین سرای سپنج | نیامد بجز درد و اندوه و رنج | |
| بیا تا ببخشیم روی زمین | سراییم یک با دگر آفرین | |
| سر نامداران تهی شد ز جنگ | ز تنگی نبد روزگار درنگ | |
| بر آن برنهادند هر دو سخن | که در دل ندارند کین کهن | |
| ببخشند گیتی به رسم و به داد | ز کار گذشته نیارند یاد | |
| ز دریای پیکند تا مرز تور | ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور | |
| روارو چنین تا به چین و ختن | سپردند شاهی بران انجمن | |
| ز مرزی کجا مرز خرگاه بود | ازو زال را دست کوتاه بود | |
| وزین روی ترکان نجویند راه | چنین بخش کردند تخت و کلاه | |
| سوی پارس لشکر برون راند زو | کهن بود لیکن جهان کرد نو | |
| سوی زابلستان بشد زال زر | جهانی گرفتند هر یک به بر | |
| پر از غلغل و رعد شد کوهسار | زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار | |
| جهان چون عروسی رسیده جوان | پر از چشمه و باغ و آب روان | |
| چو مردم بدارد نهاد پلنگ | بگردد زمانه برو تار و تنگ |