فرستاده نزدیک دستان رسید

یکی درع پوشید زال دلیر به جنگ اندر آمد به کردار شیر
بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
بزد بر سرش گرزه‌ی گاورنگ زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت ز پیش سپاه اندر آمد به دشت
شماساس را خواست کاید برون نیامد برون کش بخوشید خون
به گرد اندرون یافت کلباد را به گردن برآورد پولاد را
چو شمشیرزن گرز دستان بدید همی کرد ازو خویشتن ناپدید
کمان را به زه کرد زال سوار خدنگی بدو اندرون راند خوار
بزد بر کمربند کلباد بر بران بند زنجیر پولاد بر
میانش ابا کوهه‌ی زین بدوخت سپه را به کلباد بر دل بسوخت
چو این دو سرافگنده شد در نبرد شماساس شد بی‌دل و روی زرد
شماساس و آن لشکر رزم ساز پراگنده از رزم گشتند باز
پس اندر دلیران زاولستان برفتند با شاه کابلستان
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه
سوی شاه ترکان نهادند سر گشاده سلیح و گسسته کمر
شماساس چون در بیابان رسید ز ره قارن کاوه آمد پدید
که از لشکر ویسه برگشته بود به خواری گرامیش را کشته بود
به هم بازخوردند هر دو سپاه شماساس با قارن کینه‌خواه
بدانست قارن که ایشان کیند ز زاولستان ساخته بر چیند
بزد نای رویین و بگرفت راه به پیش سپاه اندر آمد سپاه