چو پوشیده رویان ایران سپاه
|
|
اسیران شوند از بد کینهخواه
|
که گیرد بدین دشت نیزه به دست
|
|
کرا باشد آرام و جای نشست
|
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم
|
|
زدند اندرین رای بر بیش و کم
|
چو نیمی گذشت از شب دیریاز
|
|
دلیران به رفتن گرفتند ساز
|
بدین روی دژدار بد گژدهم
|
|
دلیران بیدار با او بهم
|
وزان روی دژ بارمان و سپاه
|
|
ابا کوس و پیلان نشسته به راه
|
کزو قارن رزمزن خسته بود
|
|
به خون برادر کمربسته بود
|
برآویخت چون شیر با بارمان
|
|
سوی چاره جستن ندادش زمان
|
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
|
|
که بگسست بنیاد و پیوند اوی
|
سپه سر به سر دل شکسته شدند
|
|
همه یک ز دیگر گسسته شدند
|
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
|
|
ابا نامور لشکر جنگجوی
|