| سواران بیاراست افراسیاب | گرفتش ز جنگ درنگی شتاب | |
| یکی نامور ترک را کرد یاد | سپهبد کروخان ویسه نژاد | |
| سوی پارس فرمود تا برکشید | به راه بیابان سر اندر کشید | |
| کزان سو بد ایرانیان را بنه | بجوید بنه مردم بدتنه | |
| چو قارن شنود آنکه افراسیاب | گسی کرد لشکر به هنگام خواب | |
| شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ | بر نوذر آمد بسان پلنگ | |
| که توران شه آن ناجوانمرد مرد | نگه کن که با شاه ایران چه کرد | |
| سوی روی پوشیدگان سپاه | سپاهی فرستاد بی مر به راه | |
| شبستان ماگر به دست آورد | برین نامداران شکست آورد | |
| به ننگ اندرون سر شود ناپدید | به دنب کروخان بباید کشید | |
| ترا خوردنی هست و آب روان | سپاهی به مهر تو دارد روان | |
| همی باش و دل را مکن هیچ بد | که از شهریاران دلیری سزد | |
| کنون من شوم بر پی این سپاه | بگیرم بریشان ز هر گونه راه | |
| بدو گفت نوذر که این رای نیست | سپه را چو تو لشکرآرای نیست | |
| ز بهر بنه رفت گستهم و طوس | بدانگه که برخاست آوای کوس | |
| بدین زودی اندر شبستان رسد | کند ساز ایشان چنان چون سزد | |
| نشستند بر خوان و می خواستند | زمانی دل از غم بپیراستند | |
| پس آنگه سوی خان قارن شدند | همه دیده چون ابر بهمن شدند | |
| سخن را فگندند هر گونه بن | بران برنهادند یکسر سخن | |
| که ما را سوی پارس باید کشید | نباید برین جایگاه آرمید |