سپیده چو از کوه سر برکشید

چنین گفت مر بارمان را قباد که یکچند گیتی مرا داد داد
به جایی توان مرد کاید زمان بیاید زمان یک زمان بی‌گمان
بگفت و برانگیخت شبدیز را بداد آرمیدن دل تیز را
ز شبگیر تا سایه گسترد هور همی این برآن آن برین کرد زور
به فرجام پیروز شد بارمان به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر شد آن شیردل پیر سالار سر
بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخسار با جاه و آب
یکی خلعتش داد کاندر جهان کس از کهتران نستد آن از مهان
چو او کشته شد قارن رزمجوی سپه را بیاورد و بنهاد روی
دو لشکر به کردار دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
درخشیدن تیغ الماس گون شده لعل و آهار داده به خون
به گرد اندرون همچو دریای آب که شنگرف بارد برو آفتاب
پر از ناله‌ی کوس شد مغز میغ پر از آب شنگرف شد جان تیغ
به هر سو که قارن برافگند اسپ همی تافت آهن چو آذرگشسپ
تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند
ز قارن چو افراسیاب آن بدید بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه بکردند و نامد دل از کین ستوه
چو شب تیره شد قارن رزمخواه بیاورد سوی دهستان سپاه
بر نوذر آمد به پرده سرای ز خون برادر شده دل ز جای