| ز چندان جوان مردم جنگجوی | یکی پیر جوید همی رزم اوی | |
| دل قارن آزرده گشت از قباد | میان دلیران زبان برگشاد | |
| که سال تو اکنون به جایی رسید | که از جنگ دستت بباید کشید | |
| تویی مایهور کدخدای سپاه | همی بر تو گردد همه رای شاه | |
| بخون گر شود لعل مویی سپید | شوند این دلیران همه ناامید | |
| شکست اندرآید بدین رزمگاه | پر از درد گردد دل نیکخواه | |
| نگه کن که با قارن رزم زن | چه گوید قباد اندران انجمن | |
| بدان ای برادر که تن مرگ راست | سر رزم زن سودن ترگ راست | |
| ز گاه خجسته منوچهر باز | از امروز بودم تن اندر گداز | |
| کسی زنده بر آسمان نگذرد | شکارست و مرگش همی بشکرد | |
| یکی را برآید به شمشیر هوش | بدانگه که آید دو لشگر به جوش | |
| تنش کرگس و شیر درنده راست | سرش نیزه و تیغ برنده راست | |
| یکی را به بستر برآید زمان | همی رفت باید ز بن بیگمان | |
| اگر من روم زین جهان فراخ | برادر به جایست با برز و شاخ | |
| یکی دخمهی خسروانی کند | پس از رفتنم مهربانی کند | |
| سرم را به کافور و مشک و گلاب | تنم را بدان جای جاوید خواب | |
| سپار ای برادر تو پدرود باش | همیشه خرد تار و تو پود باش | |
| بگفت این و بگرفت نیزه به دست | به آوردگه رفت چون پیل مست | |
| چنین گفت با رزم زن بارمان | که آورد پیشم سرت را زمان | |
| ببایست ماندن که خود روزگار | همی کرد با جان تو کارزار |