که ای پهلوان جهان شاد باش
|
|
ز شاخ توام من تو بنیاد باش
|
یکی بندهام نامور سام را
|
|
نشایم خور و خواب و آرام را
|
همی پشت زین خواهم و درع و خود
|
|
همی تیر ناوک فرستم درود
|
به چهر تو ماند همی چهرهام
|
|
چو آن تو باشد مگر زهرهام
|
وزان پس فرود آمد از پیل مست
|
|
سپهدار بگرفت دستش بدست
|
همی بر سر و چشم او داد بوس
|
|
فروماند پیلان و آوای کوس
|
سوی کاخ ازان پس نهادند روی
|
|
همه راه شادان و با گفتوگوی
|
همه کاخها تخت زرین نهاد
|
|
نشستند و خوردند و بودند شاد
|
برآمد برین بر یکی ماهیان
|
|
به رنجی نبستند هرگز میان
|
بخوردند باده به آوای رود
|
|
همی گفت هر یک به نوبت سرود
|
به یک گوشهی تخت دستان نشست
|
|
دگر گوشه رستمش گرزی به دست
|
به پیش اندرون سام گیهان گشای
|
|
فرو هشته از تاج پر همای
|
ز رستم همی در شگفتی بماند
|
|
برو هر زمان نام یزدان بخواند
|
بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ
|
|
میان چون قلم سینه و بر فراخ
|
دو رانش چو ران هیونان ستبر
|
|
دل شیر نر دارد و زور ببر
|
بدین خوب رویی و این فر و یال
|
|
ندارد کس از پهلوانان همال
|
بدین شادمانی کنون می خوریم
|
|
به می جان اندوه را بشکریم
|
به زال آنگهی گفت تا صد نژاد
|
|
بپرسی کس این را ندارد بیاد
|
که کودک ز پهلو برون آورند
|
|
بدین نیکویی چاره چون آورند
|
بسیمرغ بادا هزار آفرین
|
|
که ایزد ورا ره نمود اندرین
|