بدو گفت کای جفت فرخنده رای
|
|
بیفروخت از رایت این تیره جای
|
به شاخی زدی دست کاندر زمین
|
|
برو شهریاران کنند آفرین
|
چنان هم کجا ساختی از نخست
|
|
بیاید مر این را سرانجام جست
|
همه گنج پیش تو آراستست
|
|
اگر تخت عاجست اگر خواستست
|
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز
|
|
بر دختر آمد سراینده راز
|
همی مژده دادش به دیدار زال
|
|
که دیدی چنان چون بباید همال
|
زن و مرد را از بلندی منش
|
|
سزد گر فرازد سر از سرزنش
|
سوی کام دل تیز بشتافتی
|
|
کنون هر چه جستی همه یافتی
|
بدو گفت رودابه ای شاه زن
|
|
سزای ستایش به هر انجمن
|
من از خاک پای تو بالین کنم
|
|
به فرمانت آرایش دین کنم
|
ز تو چشم آهرمنان دور باد
|
|
دل و جان تو خانهی سور باد
|
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
|
|
به آرایش کاخ بنهاد روی
|
بیاراست ایوانها چون بهشت
|
|
گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
|
بساطی بیفگند پیکر به زر
|
|
زبر جد برو بافته سر به سر
|
دگر پیکرش در خوشاب بود
|
|
که هر دانهای قطرهای آب بود
|
یک ایوان همه تخت زرین نهاد
|
|
به آیین و آرایش چین نهاد
|
همه پیکرش گوهر آگنده بود
|
|
میان گهر نقشها کنده بود
|
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
|
|
که تخت کیان بود و پرمایه بود
|
یک ایوان همه جامهی رود و می
|
|
بیاورده از پارس و اهواز و ری
|
بیاراست رودابه را چون نگار
|
|
پر از جامه و رنگ و بوی بهار
|