چنین گفت پس شاه گردن فراز

خرامند مردم ازان شارستان گرفته به هامون یکی خارستان
بناها کشیدند سر تا به ماه پرستنده گشتند و هم پیشگاه
وزان شارستان شان به دل نگذرد کس از یادکردن سخن نشمرد
یکی بومهین خیزد از ناگهان بر و بومشان پاک گردد نهان
بدان شارستان‌شان نیاز آورد هم اندیشگان دراز آورد
به پرده درست این سخنها بجوی به پیش ردان آشکارا بگوی
گر این رازها آشکارا کنی ز خاک سیه مشک سارا کنی